بهاره قانع نیا - از شانس بد ما آفتاب افتاده بود آن طرف پیادهرو و درست مخالف جایی که ما ایستاده بودیم میتابید. با وزش سوز سمج و سرد زمستان، حسابی سردمان شده بود.
از چهرههایمان میشد فهمید که دلمان میخواهد زودتر کارمان تمام شود و برویم دور شوفاژ گرم کلاس حلقه بزنیم.
سهراب گفت: «تا یک ساعت دیگر قندیل میبندیم!» متین سینی نذریها را گذاشت روی صندلی چوبی پشت سرش و دستهایش را توی جیب کاپشنش فرو کرد.
«همهاش تقصیر تو است! تو گفتی اگر اینجا بایستیم بیشتر توی چشم هستیم و میتوانیم نذریهای بیشتری را پخش کنیم.» خودم را به نشنیدن زدم و خیره ماندم به ماشینها و عابران پیادهای که از مقابلمان میگذشتند.
بخار نازک و دلنشینی از روی کاسههای کوچک عدسی بلند میشد و صورتم را گرم میکرد. چند ماشین جلو پایم توقف کردند. شیشههایشان را پایین کشیدند. سلام کردم و با احترام سینی عدسی را به طرفشان گرفتم. گفتم: «بفرمایید نذری! برای امام سجاد(ع) است.»
یک نفر گفت: «قبول باشد!» یک نفر دیگر گفت: «خدا خیرت بدهد! میشود دوتا بردارم؟ از صبح وقت نکردهام چیزی بخورم.» سر تکان دادم و گفتم: «بفرمایید!»
مرد کاسههای کوچک را یکنفس سرکشید و گفت: «عجب طعمی داشت!» سهراب خودش را انداخت وسط و گفت: «اگر بخواهید، میتوانید چند تای دیگر هم بردارید. سرد میشود، از دهن میافتد.»
مرد تشکر کرد و با تواضع گفت: «کمتر برمیدارم که این نذریهای پربرکت و خوشمزه به آدمهای بیشتری برسد.» و شیشهی ماشینش را بالا داد و حرکت کرد.
برگشتم و به سهراب چشمغره رفتم. «چرا الکی بذل و بخشش میکنی؟ اگر سردت است و خسته شدهای و میخواهی زودتر برگردی سر کلاس، روی نیمکتت بنشینی و بچسبی به شوفاژ ولرم، خب برو! اشکالی ندارد! من، خودم، تنهایی تا آخرین کاسهی نذری همینجا میمانم.»
متین با خنده گفت: «اوه، پس شاعر برای شما گفته که یکی مرد جنگی به از صدهزار!» سهراب دلجویانه گفت: «نه بابا، خسته؟! گفتم شاید بندهی خدا گرسنه باشد و خجالت بکشد. همینجوری تعارف کردم دیگر!»
متین سینیبهدست بین ما ایستاد. عطر خوش و بخار دلچسب عدسیها فضا را پر کرد. گفت: «اما خداوکیلی عدسیهایی که آقای مونسی میپزد حرف ندارد. هیچکس از خوردنش سیر نمیشود!» لبخند زدم و حرفش را تأیید کردم.
آقای مونسی سرایدار مدرسهمان است. در همهی حرکتها و پویشها همراهیمان میکند و تنهایمان نمیگذارد.
امروز هم که به پیشنهاد شورای دانشآموزان تصمیم گرفته بودیم با همکاری تعدادی از بچهها و نظارت مستقیم آقای مونسی یک دیگ کوچک عدسی نذری بپزیم و جلو در مدرسه توزیع کنیم، تنهایمان نگذاشت و با نذریهای خوشمزه و بینظیرش همراهیمان کرد.
جمعیت دور و برمان لحظهلحظه بیشتر میشد و ما سریعتر از همیشه در حال پر و خالی کردن سینیهای نذری بودیم. تعداد بچههایی هم که از گوشه و کنار مدرسه به تیم ما اضافه میشدند و همراهیمان میکردند بیشتر شده بود.
با خودم فکر کردم درست است که هوا خیلی سرد بود و مجبور شدم برای کمک به پخت صبحانه نذری از صبح خیلی زود بیدار شوم و به مدرسه بروم اما حضور همین آدمهایی که با لبخند مهربان و دعای خیرشان نگاهم میکردند مانند شعاع نور آفتاب، دلم را گرم میکرد.